قفسی دیگر
بسم الله الوهاب
قفسی دیگر
تقدیم به... نه بهتر است بماند برای آخر
برای نوشتن اين مطلب مجبور بودم کار دشواری انجام دهم، کاری که حتی "خیال"، نیز ،مرا از آن باز می داشت؛
زیرا "خیال" هم نمی توانست کسی که حتی از دیدن یک باغ کوچک محروم است را در یک جنگل بزرگ تصور کند .
***
آری این تصور بس دشوار بود. تصور بودن ، در یک جنگل عظیم ؛
جنگلی سرسبز، جنگلی پراز درختان بلند، درختانی که صدها آشیانه در خود جای داده بودند.
در این تصور باید وقتی سر را بلند می کردم صاحبان آن آشیانه ها را می دیدم ؛
یعنی پرندگان، پرندگانی که با هنرمندی و زیبایی هر چه تمامتر آن آشیانه ها را ساخته بودند؛
من در این تصور باید می دیدم گروهی از این پرندگان با هیاهویی که برپا می کردند گاهی در حال برگشتن به
آشیانه ی خود و گاهی در حال رفتن از آن هستند؛
آنها می رفتند تا غذایی را برای جوجه های گرسنه ی خود بیابند،جوجه هایی که مدتی سر از تخم درآورده بودند و
رفته رفته می خواستند پرواز، یعنی بهترین وجه آزادی را تمرین کنند.
من در این تصور باید می دیدم، که چگونه والدین این جوجه ها غذاهایی را که از فواصل دور و نزدیک می آورند با دقت و
اشتیاق فراوان در دهان فرزندانشان می گذاشتند .
من در این تصور...
نه دیگرتصور نبود انگار واقعاً این منظره ها را می دیدم ؛
پس این چنین به نوشته ام ادامه دادم:
***
آری من انگار براستی داشتم این جنگل و این صحنه های باشکوه را
می دیدم، صحنه هایی که با صدای گوش نواز پرند گان همراه بود. من برای اولین بار داشتم لذت را تجربه می کردم،
لذتی که از این همه زیبایی به وجود آمده بود. این لذت آنچنان برایم تازگی داشت که سبب شد در حالت عجیبی فرو بروم،
حالتی که مرا بی اراده به ژرفای این جنگل عظیم
می کشاند.
من بی آنکه بتوانم کوچکترین مقاومتی از خود نشان دهم درعمق این جنگل عمیق غرق شدم. من بی اراده به پیش می رفتم
اما نمی دانستم چطور و به کجا!؟
من بی آنکه بدانم به کجا می روم به راه خود ادامه می دادم ولی باز از این پیشروی بدون مقصد احساس خوشایندی داشتم؛
احساسی که با کشیدن نفس های عمیق آن را به اوج خود می رساندم.
هوای جنگل سرد بود ولی احساس سرما نمی کردم؛
جنگل، پر از میوه های گوناگون بود ولی هیچ رغبتی به چیدن و یا خوردن آنها نداشتم ؛
من فقط دوست داشتم این میوه ها را لمس کنم ؛
من حتی دوست داشتم قطرات شبنمی که بر روی برگ های درختان جنگل نشسته بودند را لمس کنم بی آنکه قطره ای از آنها بنوشم؛
جنگل روشن نبود اما تاریک هم نبود فقط نور خفیفی فضا را به اشغال خود درآورده بود؛
نوری سبز رنگ.
"نوری درست مانند رنگ خود جنگل"
(رنگی که اینجا دیگر نمی توانست خاکستری باشد)
من از همه ی این موضوع ها با آنکه می دانستم می خواهم چیزغم انگیزی را به تصوراتم اضافه کنم لذت می بردم.
***
من همچنان در جنگل به پیش می رفتم که ناگهان چشمم به یک قفس افتاد،
قفسی که ازدرخت تنومندی آویزان بود ؛
قفسی که این تصور قشنگ را برایم به یک کابوس زشت مبدل کرد زیرا این قفس مرا به یاد "قفس دیگری" انداخت؛
قفسی بزرگ، قفسی حتی بزرگتر از این تصور؛
"قفسی با دری رو به آسمان"
***
با دیدن این قفس آن نور سبز حیرت انگیز محو و جنگل برایم تاریک و ترسناک جلوه گر شد؛
من دیگر جز این قفس نمی توانستم چیزی را ببینم.
قفس ، میله های سفید رنگی داشت که در میان آنها پرنده ی زیبایی محبوس بود.
پرنده بی وقفه به این طرف وآن طرف قفس می پرید و مرتب خود را به میله های آن می کوباند.
پرنده حق داشت چنین بی تابی کند زیرا:
او باید در این جنگل و در میان این همه درخت در یک آشیانه بسر می برد؛
چرا او باید در جنگل که مظهر آزادی است اسیر باشد؟
چرا او نباید به همراه دیگر پرند گان به پرواز درآید؟
واقعاً چرا؟
چه کسی پرنده را دراین مکان حبس کرده بود؟
این را نمی دانستم؛
من فقط همین را می دانستم که باید خود را از این بی رنگی و تاریکی وحشتناک که بر جنگل حکمفرما شده بود نجات دهم؛
آری، من باید پرنده را آزاد می کردم.
***
وقتی خواستم به طرف قفس بروم نخست ترسیدم و فکر کردم قدرت این کار را ندارم؛
ولی خیلی زود به مسخره بودن این ترس پی بردم زیرا به یاد آوردم در یک تصور هستم، تصوری که در آن همه چیز امکان پذیر است؛
پس با خیالی آسوده به قفس نزدیک شدم و در حالی که این جملات را زیر لب خندانم زمزمه می کردم درب آن را گشودم:
-آرام باش؛
الان آزادت می کنم؛
الان می گذارم با پرنده های دیگر به پرواز درآیی ؛
الان می گذارم بسوی آشیانه ای بروی که چنین برایش بی تابی
می کنی؛
براستی چه کسی درآن آشیانه انتظار تو را می کشد؟
***
پرنده آزاد شد.
***
به محض آزادی پرنده از قفس ، تیرگی و بی رنگی که جنگل را فرا گرفته بود از بین رفت و باز همان نور شگفت انگیز سبز رنگ پدیدار شد.
من به هوای آنکه تا لحظاتی دیگر پرنده را در یک آشیانه و یا در حال پرواز به همراه پرندگان ببینم بوسیله ی نگاهم او را دنبال کردم ؛
ولی برخلاف انتظارم پرنده نه بسوی آشیانه ای رفت و نه با پرندگان به پرواز درآمد بلکه او بسوی شیئی سفید رنگ رفت ، شیئی که از آن فاصله
نمی توانستم درست آن را تشخیص دهم پس به دنبال پرنده و بسوی آن شیء رفتم .
طبیعی است که پرنده زودتر از من به آن شیء رسید و دیدم بر روی آن نشست.
هنگامی که من نیز به آنجا رسیدم با صحنه ی غیر منتظره ای روبه رو شدم ؛
صحنه ای که به من یاد آوری کرد همیشه درخواست آزادی ، تنها برای خود آزادی نیست؛
صحنه ای که به من یاد آوری کرد آزادی معانی بسیار قشنگی نیز دارد؛ معانی که مدت هاست آنها را فراموش کرده ایم؛
معانی مثل: ایثار، از خود گذشتگی و فداکاری ؛
صحنه ای که نیز به من فهماند پرنده ی این تصورم یا این نوشته ام اصلاً از معانی زشت آزادی آگاه نیست؛
آری آزادی هم معنی های زشتی دارد، معنی هایی مثل:
ترس، دورویی و خیانت.
***
من که کاملاً گیج شده بودم دیدم پرنده بر روی "قفس دیگری" نشسته است
قفسی که تا آن لحظه ندیده بودم؛
قفسی که درآن پرنده ی دیگری محبوس بود؛
پرنده ای آرام و تنها.
***
"تقدیم به پرنده های قفسی ای که آزادی را تنها برای هم قفس شدن با
پرنده های دیگر"
"می خواهند"
پایان